اعتماد نوشت: ایران بیش از هر زمان دیگری به سرزمینی میماند که سیاستش نمیزید، بلکه صرفا دوام دارد. سیاستمدارانش حرف میزنند، اما گفتوگو نمیکنند. تصمیم میگیرند، اما کار پیش نمیبرند. فرمان میدهند، اما نمیشنوند و این نشانه افول سیاست است.
روزنامه اعتماد نوشت: در ایران امروز، سیاست از زندگی فاصله گرفته است. قدرت از معنا تهی شده و ساختارها کارکرد خود را ازدست دادهاند، اما در خیابانها، در شبکههای اجتماعی، در اقتصاد خُرد و در کنشهای روزمره، نشانههای زندگی تازهای در جریان است که از دل محدودیتها، معنا و خلاقیت میزاید و ابتکار میآفریند. درحالی که سیاست رسمی در چنبره تکرار گرفتار است، جامعه بیصدا و پیوسته در حال بازسازی اعتماد، خلق همبستگی و تعریف آیندهای متفاوت است. تضاد میان سیاست خسته و جامعه زنده، قلب بحران امروز ماست. امروز سیاست به عرصه حفظ وضع موجود تقلیل یافته و از جوهر اصلیاش - یعنی گفتوگو، تعارض سازنده و آفرینش جمعی معنا- تهی شده است.
ایران بیش از هر زمان دیگری به سرزمینی میماند که سیاستش نمیزید، بلکه صرفا دوام دارد. سیاستمدارانش حرف میزنند، اما گفتوگو نمیکنند. تصمیم میگیرند، اما کار پیش نمیبرند. فرمان میدهند، اما نمیشنوند و این نشانه افول سیاست است.
اما درحالی که سیاست در رخوت و تکرار غوطهور است، جامعه در لایههای زیرین خود، در خلاقیتهای کوچک و پویشهای خاموش، زندگی را بازسازی میکند. زنان و مردان این سرزمین، هر روز با ساز و کارهای تازهای از کنترل، انحصار و نابرابری مواجه میشوند، اما به شیوههای خود پاسخ میدهند. جامعه، آنگونه که تجربه تاریخی ما نشان داده، از دل انسداد، راه خود را بازمیسازد. اگر سیاستمداران نمیبینند، از آن رو است که سیاست دیگر بر زمین واقعیت گام نمیزند.
نازایی مزمن سیاست در کشورمان، سه سرچشمه عمیق دارد: نخست، ساختار نهادیای که به جای حل مساله، خود مولد مساله است. سامانهای که روزگاری برای توازن قوا طراحی شده بود، امروز به شبکهای از خنثیسازی متقابل، فرسایش کارآمدی و بازتولید مصلحت بدل شده است. در چنین وضعی، هیچ تصمیمی واقعا تصمیم نیست، زیرا هیچکس مسوولیتی واقعی برعهده نمیگیرد. تصمیمها در گریز از پاسخگویی زاده میشوند و در چرخه تکرار و بیاثری فرو میروند.
دوم، بحران در طبقه سیاسی است. طبقهای که امروز نه زاییده رقابت اندیشهها و شایستگیها، بلکه برآمده از گزینشهای مصلحتی و وفاداریهای شخصی است. از همین رو، سیاست به میدان افراد تبدیل شده نه جریانها؛ به عرصه روابط نه اندیشه. هنگامی که پُستها و جایگاهها دراختیار کسانی است که نه نظریه دارند و نه افق، سیاست از معنا تهی میشود و تنها قالبی بیرمق بر جا میماند که پرچم و شعار دارد، اما جهت و چشمانداز و خرد جمعی ندارد.
سوم، تداوم مرزبندیهای خودی و غیرخودی است؛ ساختاری از امکان رقابت آزاد ایدهها و اندیشهها و حضور صداهای تازه را از میان برده است. در این منطق، هر صدای تازه تهدید شمرده میشود و هر نقدی برچسب بیاعتمادی میگیرد. چنین فضایی نه تنها راه اصلاح را میبندد، بلکه جامعه را از مشارکت فعال بازمیدارد. نتیجه آن است که میدان سیاست به صحنهای خاموش بدل شده، در حالی که جامعه در بیرون از آن با شور و خلاقیت در جوشش است.
اما مساله تنها این نیست که حکومت از جامعه عقب مانده است، بلکه این است که جامعه از سیاست عبور کرده و معنا دیگر از بالا به پایین تزریق نمیشود، بلکه از پایین به بالا، از دل تجربههای زیسته، کنشهای روزمره و خلاقیتهای جمعی زاده میشود. سیاست رسمی همچنان در پی مهار و مدیریت است، درحالی که جامعه در جستوجوی معنا و امکانهای تازه زیستن است. همین شکاف، اگر درک و به گفتوگو بدل شود، میتواند موتور آینده را روشن کند.
نقشه راه عبور از این وضعیت، در بازسازی اندیشه سیاسی است. باید سیاست را از حصر آزاد کرد و آن را به کنش جمعی بازگرداند. ایران بیش از هر چیز به بازتعریف سیاست نیاز دارد؛ سیاست بهمثابه «هنر گفتوگو بر سر مسائل واقعی»، نه «تکنیک اداره بر اساس حذف و ترس». پس نخستین گام، بازگشت به گفتوگوست: گفتوگوی میان نسلها، میان حکومت و جامعه، میان جریانهای فکری، میان شهر و دولت. در کنار آن، باید نهادهای میانی را دوباره زنده و پوینده کرد؛ احزاب، انجمنها، رسانهها و تشکلهای مستقل. این نهادها ریههای جامعهاند و بدون آنها، سیاست از اکسیژن معنا تهی میشود. در سطح فرهنگی نیز باید از منطق حذف به منطق مدارا گذر کرد. جامعهای که در آن مخالف بتواند بماند، زنده است و سیاست سالم، سیاستی است که بتواند تضاد را به تعادل تبدیل کند.
سرانجام، باید از نسلهای جدید آغاز کرد. آنان که در دهههای اخیر از میدان سیاست رانده شدند، اکنون در جامعه حضور دارند، در دانشگاهها، در رسانههای نو، در عرصه خلاقیت و کنش مدنی. این نسل، زبان تازهای از ایران را نمایندگی میکند: زبانی بیشتر واقعی و عمیقا انسانی. آینده سیاست ایران، در بازگشت چهرههای فرسوده دیروز نیست، بلکه در بهرسمیت شناختن این نسل است.
سیاست تنها زمانی زنده میشود که دوباره با جامعه زندگی کند. اگر این پیوند برقرار نشود، جامعه راه خود را بدون سیاست ادامه خواهد داد، بیآنکه ضرورتی برای انتظار احساس کند. در آن لحظه، سیاست دیگر موضوعی از جنس قدرت نخواهد بود، بلکه به خاطرهای از گذشته بدل خواهد شد.
اما شاید هنوز فرصت باشد. در هر جامعهای که هنوز میاندیشد، امید میزید. ایران، با همه رنجهایش، همچنان سرزمین اندیشه است. این خاک، بارها از دل فروبستگی زاده شده است. اگر سیاست بار دیگر به زندگی بازگردد، اگر معنا جایگزین شعار شود، اگر گفتوگو بر حذف غلبه کند، آنگاه میتوان گفت موتور سیاست دوباره روشن شده است.